محرمانه

 

امروز حسین مثل روزهای قبل سرکار رفته بود. کار حسین خالی کردن بارهایی بود که به انبار پست آورده می شد با اینکه او فقط نوزده سال بیشتر نداشت ولی به خاطر وضع نه خیلی خوب خانواده اش مجبور بود که کار کند ساعت کاری حسین ده ساعت در طول روز بود و او از ساعت هفت صبح تا هشت شب را در بیرون از خانه به سر می برد و هنگامی که به خانه می آمد خیلی خسته و درمانده بود و به هیچ وجه حال و حوصله ی کاری را نداشت پدر او یک روحانی بود که به او نمی شد گفت یک روحانی و فقط درس خواندن را بلد بود و اصلا به کارهای خانه هیچ کمکی نمی کرد و تنها کاری که برای خانه انجام می داد و یکی از کارهای مفیدی که برای خانه می کرد گذاشتن آشغال ها دم در در هنگام شب بود که به نظر کار شاقّی به نظر نمی رسد به همین دلیل این رفتار باعث شده بود که حسین هم هیچ علاقه ای به کار کارهای خانه نداشته باشد حسین محصل بود و تابستان ها را فقط در انبار پست که مسئول آن یکی از آشنایان حسین بود کار می کرد پدر او کمتر پیش می آمد یا اصلا پیش نمی آمد که به مشکلات حسین رسیدگی کند حتی با اینکه حسین چند بار به پدر به اصطلاح روحانی اش گفته بود برایش کار پیدا کند ولی پدر او هیچ کاری برای او نکرد و آخر حسین مجبور شد تا به یکی از دوستانش رو بیندازد که خیلی برایش خوش آیند نبود.

 

 

امشب حسین خیلی خسته بود چون بارهای سنگینی را جابه جا کرده بود و به هیچ وجه حال و حوصله کسی را نداشت حتی خواهر کوچکترش که معمولا با او درد دل می کرد و تقریبا محرم رازهای او بود پدر حسین مثل هر روز و هر سال و همه ی عمرش مشغول درس خواندن بود و از زندگی فقط درس خواندن بدون بازدهی را یاد گرفته بود و همین موضوع باعث شده بود تا حسین از پدرش دل خوشی نداشته باشد و حتی از او بدش بیاید حسین تا آنجا که ممکن بود با پدرش خوب رفتار می کرد و در برابر رفتار خوب پدر او هم رفتار خوب را پیشه می کرد پدر حسین تعادل اخلاقی نداشت و مثلا یا خیلی خوشحال بود یا خیلی ناراحت و عصبانی و پرخاشگر که حالت دوم بیشتر در او دیده می شد آن شب لعنتی فرا رسیده بود شبی که باعث سالها جدایی شد حسین خسته بود و با دیدن فیلم با خواهرش قصد رفع خستگی پس از یک روز سخت و سنگین را داشت مادر حسین از پدر بچه ها خواست تا به خرید میوه بروند از آنجا که ساعت یازده شب بود مادر حسین نمی توانست تنها به خرید برود پدر حسین طبق معمول با یک بهانه از زیر کار شانه خالی کرد و به مادر بچه ها گفت: من درس می خوانم با حسین به خرید برو حسین از این رفتار پدرش خیلی عصبانی شده بود و دیگر از این شانه خالی کردن پدرش از زیر کار خسته شده بود و او هم با آوردن بهانه ی اینکه دارد فیلم تماشا می کند قبول نکرد هر ده دقیقه مادر حسین یک نفر را برای رفتن به خرید طلب می کرد و پدر حسین هم هر بار به حسین اشاره می کرد و می گفت حسین بیکاره اون رو با خودت ببر و حسین هم مثل پدر جواب رد می داد و از رفتن به خرید همراه مادرش سرباز می زد این خواسته ی مادر سه چهار بار تکرار شد تا اینکه پدر حسین با عصبانیت از جای خود برخاست و به طرف لباسهایش رفت و همینطور که آماده می شد حسین را تهدید می کرد و مثلا می گفت اگه ببینم از میوه ها که میارم بخوری من میدونم با تو و.. حسین هم بدون توجه به گفته های پدر مشغول تماشا کرن فیلم با کامپیوترش بود دستگاه در مسیر در خروجی به حیاط بود و پدر حسین وقتی از کنارشان می گذشت پایش به بشقابی خورد و همین بهانه ای بود برای خالی کردن عقده هایش. از دست دخترش که با حسین مشغول نگاه کردن فیلم بود کشید و بشقاب را در دستش داد و با عصبانیت و داد و بیداد گفت که بشقاب را به آشپزخانه ببرد و از دم راه برای اینکه زهر چشمی هم از حسین گرفته باشد سیم کامپیوتر را کشید و گفت از این خانه گورت را گم کن و لگد محکمی هم به حسین زد او بعد از سالها از پدرش کتک خورده بود و نمی دانست چکار کند آیا باید ساکت می نشست و عکس العملی نشان نمی داد یا باید با همان رفتار از پدرش پذیرایی می کرد متاسفانه حسین راه دوم را انتخاب کرد و کاری که نباید می شد اتفاق افتاد و با مشت به چشم پدرش زد پدر حسین عینکی بود و با این مشت عینک خرد و خون از چشم پدر جاری شد ولی پدر هنوز عصبانی بود و با لگد و فحش حسین را از خانه بیرون انداخت و به او گفت که به هیچ وجه حق برگشتن به خانه را ندارد حسین هم این حرف پدر را آویزه ی گوش کرد و هرگز به خانه بازنگشت چندین سال از آن شب نحس می گذرد و علی رغم تلاشهای خانواده ی حسین برای پیدا کردن او هیچ اثری از او پیدا نکردند تا اینکه بعد از گذشت هشت سال از پزشک قانونی برای تشخیص هویت تماس گرفتند حسین در یک دعوای خیابانی با ضربات چاقو از پای افتاده بود

 

نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت 10:43 توسط فواد|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
Design By : Pars Skin